دیانا دیانا ، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دیانا از جنس حضور

دیانای بهانه گیر

این روزها صدای گریه و جیغ و داد دیانا را بیشتر از هر زمان دیگری در این سه سال می شنویم. برای کوچکترین خواسته ها خودش را به زمین و آسمان میزند و گریه می کند. البته فکر نکنید که جواب منفی شنیده است، نه، فقط دارد خواسته اش را بیان می کند. برای خوردن خامه به جای تخم مرغ آب پز صبحانه، برای خواندن یک کتاب بیشتر در موقع خواب، برای اینکه من در اتاق او بخوابم و ... همه اش گریه می کند و جیغ می کشد و دور خانه میدود و بعد که دوباره به من می رسد و میبیند در بیشتر مواقع همانطور آرام هستم و کار خودم را می کنم باز بیشتر جیغ می کشد و دوباره میدود!!!!!!!!! سعی می کنم خیلی به خودم مسلط باشم هر وقت گریه بی دلیل را شروع می کند به او می گویم " اگه دوست د...
30 آذر 1391

سفید برف

بالاخره مشهد هم زمستانی شد برف سفید از آخرین ساعات یکشنبه شب 20 آذر باریدن گرفت. صبح با صدای پاروی مرد همسایه که مشغول تمیز کردن حیاطتش بود بیدار شدم یقین یافتم که برف به اندازه ای هست که بشود کمی رویش راه رفت. از بچگی هر وقت برف می بارید با وجودی که عاشق نگاه کردنش بودم ولی جرات نمی کردم زیاد پشت پنجره بروم و نگاهش کنم مادرم می گفت اینقدر نگاه نکن بند می آید و من از ترس اینکه مبادا برف نبارد نگاه نمی کردم و شاید می خواستم صبح که از خواب بیدار می شوم خودم را به نوعی سورپرایز کنم!!!!!!!! حالا هم همینطور است نگاهش نمی کنم تا مبادا زیر نگاه های من آب شود و تمام شود. ده روزی است که دیانا سرما خورده و هنوز خوب نشده و خیلی ک...
28 آذر 1391

یه موش کنجکاو

وقتی دو ماه پیش دو بار لباسها رو توی ماشین لباسشویی یا به قول دیانا جونم ( ماشین شویی ) با آب 60 درجه شستم و بعد به هزار بدبختی اتو کشی کردم، درس نگرفتم که هر وقت می خوام از وسایل خونه خصوصا لباسشویی استفاده کنم درست و حسابی کلیدها و شماره ها رو چک کنم آخه یک موش کنجکاو دو پا داریم تو این خونه که به همه چیز سرک می کشه و همه وسایل خونه براش یه جور اسباب بازیه. یک ماهی می شد که ماشین لباسشویی لباسها رو خشک نمی کرد. به ابوذر گفتم و او هم به دلیل مشغله زیاد حتی یکبار هم به ماشین نگاهی نکرد و گفت هر وقت خونه بودم زنگ می زنم نمایندگی اش بیاد. خلاصه تو این مدت من یا لباسها رو می بردم خونه همسایه ( دوست خوبم نسرین) و با ماشین اونها می شستم و یا...
24 آذر 1391

لذت دیدن شادی تو...

دو روز بود که سرما خورده بودی. تب داشتی و بی حال بودی. شب دوم خسته شده بودی از بی حالی... برات پازل آوردم و اونها رو درست می کردی و بعد هم کمی نقاشی کشیدی و بعد دیگه نمی تونستی بشینی به من گفتی دیگه چکار کنم مامان؟ گفتم عزیزم دراز بکش و استراحت کن و تو باز دراز کشیدی. برایت سی دی قصه گذاشتم حال نداشتی گوش کنی و بعد سی دی کارتون کایو و باز هم حالش نداشتی و خودت خاموشش کردی. چند تا کتاب آوردم و برایت خواندم، لذت بردی. شب را کنارت خوابیدم خیلی از این موضوع خوشحال بودی. بابا بهت گفت دیانا استراحت کن تا خوب بشی اگه فردا حالت خوب بود می برمت پارک. شب را تا صبح در تب هذیان گفتی و من ... صبح کمی خوابمان برده بود که تو بیدار شدی و بابا رو صد...
18 آذر 1391

زلال باران

دیروز بالاخره مجالی شد تا تو به آرزویت برسی. برکت خدا از آسمان بارید و مشهد را تطهیر کرد. دانه دانه اش را شکر. چترهایمان را برداشتیم و به خیابان زدیم. تو مست مست با دانه های بارانی که به سقف صورتی ات می خورد، همخوانی می کردی. در چاله های آب می پریدی و عکس خودت را در جویهای روان از آب باران تماشا می کردی و می خندیدی. دیدن تو و باران و چتر صورتی ات با هم زیباترین منظره دیروزم بود. ...
8 آذر 1391
1